وقتی ذهن انسان مثل زلزله‌نگاری خطاناپذیر کوچکترین نامردی ها را
 
ثبت می کند,

وقتی تمام رنج‌های دیروز , به تقویم امروز انسان سنجاق می شود‌...


وقتی قطرات ریز و تند باران مصائب نمی گذارد مناظر آن سوی پنجره‌ی

فردا دیده شود ...

موافقت با روزگاری که سر ناسازگاری دارد , بهترین راه سرکوب آن

است ...




سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است
 
و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
 
آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

من اگر برخیزم ...

تو اگر برخیزی...

همه برمی خیزند ...

خدایا..!

  به دلم بیاموز که به هنگام تنهایی ودلتنگی تنها تو را بهانه کند...

خدایا..!

 از تو هیچ نمی خواهم فقط زین پس به جای قلب پر احساسم ؛

سنگی درون سینه ام بگذار...



یک وقتهایی احساس می کنم که باید باور کنم ، این تاریکی تلخ  را ......

یک وقتهایی احساس می کنم که زمان برایم متوقف شده ،
 انگار  که هیچ  چیز

نمی خواهد تغییر کند ، گرچه تغییر می کند اما تغییراتی که
 
بیشتر دلم رامی سوزاند...

دلم از دست آدمهای زندگیم خیلی گرفته ، کاش می فهمیدند چقدر
 
دلم آتش می گیرد از حرفهایشان ، کارهایشان ......

یک وقتهایی حتی از خودم هم خسته می شوم ، همیشه می گویم
 
درست می شود، همیشه می گویم صبر داشته باش ، اندکی صبر سحر نزدیک است ...

و اکنون خودم از تو می پرسم ای مهربانترین ، سحر کجاست ؟

می دانم ، خوب می دانم لحظاتی که نزدیک سحریم خیلی کند و
 
آرام می گذرند ، اما انگار زمان اینجا متوقف شده ....

می گذرد اما شرایط سخت تر می شود .

 نمی دانم چگونه است که تا احساس می کنی روال زندگیت دارد
 
می افتد در راه هموار؛ ناگهان اتفاقی می افتد و همه چیز را

برهم می زند ........چقدر این روزها تنهایم ، روزگار غریبیست

نازنین ...

گاهی دلم می خواست من هم می توانستم مثل همه آدمهایی شوم
 
که شکستن دل دیگری برایشان به راحتی آب خوردن است ...

تا حالا شده دلت برای دل خودت بسوزد ، این روزها دلم برای
 
دل خودم می سوزد......

خداوندا می دانم ، تو هستی ، همیشه ، همه جا و تنها و تنها
 
یاد تو بوده که امیدم داده برای ادامه دادن ، برای نهراسیدن و  واندادن ....

پس نگذار سوسوی فانوس امید خانه تاریک دلم هم خاموش

شود ......





اکنون؛ نهال گردو

آنقدر قد کشیده

تا بابتِ آن قلبِ تیرخورده ای

که کـَـنـده ام؛

ریشخندم کُـنـد.


همیشه وقتی تنها و نا امید و ملول

تنت و روانت از دست این و آن خسته است .........

همیشه وقتی رخسار این جهان تاریک است ..........

همیشه وقتی درهای آسمان بسته است .........

همیشه !

گوشه گرمی به نام دل با تو هست که صادقانه تراست از هر که با تو پیوسته!

به دل پناه ببر که آخرین پناه توست !

به دل پناه ببر که تو را چنان که تمنای توست دوست می دارد!

( فریدون مشیری)



ای عشق، پناهگاه پنداشتمت

ای چاه نهفته! راه پنداشتمت

ای عشق، پناهگاه پنداشتمت

ای چاه نهفته! راه پنداشتمت

ای چشم سیاه، اه ای چشم سیاه

اتش بودی، نگاه پنداشتمت