داستان درباره ی یک کوه نورد است که می خواست

از بلندترین کوه ها بالا برود ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود

می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد.

و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد

از کوه پرت شد.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه ی رویداد های
 
خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.

بدنش میان اسما ن وزمین معلق بود.

وفقط طناب او را نگه داشته بود.

و در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بکشد خدایا

کمکم کن.

نا گها ن صد ا ی پر طنینی که از اسمان شنید ه می شد جو ا ب دا د

 
-ا ز من چه   می خوا هی؟

-ای خدا نجاتم بده!

-واقعا با ورداری که من می توانم تو را نجا ت بدهم؟

-البته که باور دارم .

-اگر باور داری طنا بی را که به کمر بسته ای پاره کن.

 یک لحظه سکوت ...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب اویزان بود و با دستهایش محکم طنا ب را گر فته بود

و او فقط یک متر از ز مین فاصله د ا شت.


و شما؟

چقدر به طنابتا ن و ا بسته اید؟

ایا حا ضرید آ ن را رها کنید؟

در مورد خد ا هرگز یک چیز را فر ا موش نکنید..

هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است...

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست...

به یاد داشته باشید که او شما را همیشه با دست راست خود نگهداشته است

نظرات 8 + ارسال نظر
حمید سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ب.ظ http://neginejam.blogfa.com

خدایا آنی ما فراموش نکن. خدایا آنی مارا به حال خود نگذار
نازنین خوب نوشتی . بجز خدا همه هیچ.
توسل به خدا و خدا

بی بی سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:44 ب.ظ http://www.planner.blogsky.com

سلام .. خیلی قشنگ بود ...
کاشکی بتونیم مرد عمل باشیم :)
حق نگهدار

حلیه چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.mahpenhan.persianblog.com

سلام وبلاگ عالی و قلم خوبی داری موفق باشی .اگر تو انستین بنده نوازی کنین و به من هم سر بزنین
ماه پنهان

نوشین چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:24 ق.ظ

نازنینم چشم فرمایش شما اطاعت شد بروز شدم

ترانه چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:19 ق.ظ http://kimya.blogfa.com

سلام/داستان جالبی بود/می دونید این داستان به ما انسانه ها می فهمونه که نباید دلبستگی به مال دنیاداشت/موفق باشید

دریا چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ب.ظ http://www.hagheghatgoo.persianblog.com

سلامی به ارومی موج دریا/ ناناز ممنون از حضورت.... این مطلب رو قبلا خونده بودم .... بله نباید خدا رو فراموش کرد .. به امید خدا موفق باشی

یاس چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:56 ب.ظ http://jasminwhite.blogsky.com

درسته..فقط باید به خدا توسل کرد..ای کاش این قدر قوی بودیم که هر لحظه یاد خدا بودیم نه فقط وقت سختی..

قشنگ بود ناناز..آهنگ صفحه ات هم محشر هست..

موفق باشی عزیزم..

نوید دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:04 ق.ظ http://navidgoodman.blogsky.com

مطلبت خیلی تکونم داد....میدونی! اسلام یعنی تسلیم شدن....وما مسلمون نیستیم تا وقتی که تسلیم مطلق اراده حق نشدیم....درست مثل این می مونه که آدم بپره تو دریا.اگه دست پا بزنه غرق میشهولی اگه تسلیم باشه و خودشو بیحرکت به آب بسپاره به راحتی ری آب قرار میگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد