جاده بی انتها و پاهای خسته از رفتن و هرگز نرسیدن .....

هر کجا از تو
نوشتم و از تو گفتم ...

 تو را نه با غزل و قصیده ، نه پنهان و دشوار....

 تو را 
 از دلی به فریاد کشیدم که تنها ثروت روزهای عمرم
 
بود که در حسرت
داشتنت ناگفته ها دارد ......
تو را ساده خواندم ، تا هر گاه شانه هایت تنها مرهم

خستگیها بود بی هزار 
اگر و اما و باید و شایدهای این دنیا
 
تو را در کنارم حس کنم ....

 چه ساده 
می خواستم رفیق دلتنگیهایم باشی ، تا در بغض

نفس گیر لحظه ها ، بی
هراس از نامهربانی ها آغوشت پناه
 
آخرین باشد ......

هر کجا از تو  می
نویسم و از تو می گویم ......تو را در

بیرنگی جستجو کردم ،

چون کبوتری
که به شوق رسیدن ، عاشقانه پرواز می کند به
 
جایی که همسفرش تنها
رنگی که می شناسد بیرنگی و تنها

نامی که عاشقانه زمزمه می کند ، زلال است
هر کجا چشمه ای آب ناجی لب تشنه ای بود ، بر لوح دلم نوشتم :
زلال من ، به نام پاکت قسم تشنگی شرط زنده ماندن شد تا

لحظه ای که 
 در صداقت بیرنگی نگاهت و زلال قلبت مرا سیراب کنی ....



به روزهای سخت انتظار سوگند همسفرم ، دلم برای باران
 
و بوسه بر
چشمان همیشه عاشقت تنگ شده .....
 

داستان درباره ی یک کوه نورد است که می خواست

از بلندترین کوه ها بالا برود ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود

می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد.

و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد

از کوه پرت شد.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه ی رویداد های
 
خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.

بدنش میان اسما ن وزمین معلق بود.

وفقط طناب او را نگه داشته بود.

و در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بکشد خدایا

کمکم کن.

نا گها ن صد ا ی پر طنینی که از اسمان شنید ه می شد جو ا ب دا د

 
-ا ز من چه   می خوا هی؟

-ای خدا نجاتم بده!

-واقعا با ورداری که من می توانم تو را نجا ت بدهم؟

-البته که باور دارم .

-اگر باور داری طنا بی را که به کمر بسته ای پاره کن.

 یک لحظه سکوت ...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب اویزان بود و با دستهایش محکم طنا ب را گر فته بود

و او فقط یک متر از ز مین فاصله د ا شت.


و شما؟

چقدر به طنابتا ن و ا بسته اید؟

ایا حا ضرید آ ن را رها کنید؟

در مورد خد ا هرگز یک چیز را فر ا موش نکنید..

هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است...

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست...

به یاد داشته باشید که او شما را همیشه با دست راست خود نگهداشته است

خدای من! چه به دور از کینه،

عشق و بزرگی ات را به ناناز نشان دادی.

چه پر عطوفت، دست مهر بر سر آرزوی به تاراج رفته ام

کشیدی.

چه پر شور، امید را در تاریکی فردایم دمیدی.

خدای من! ناناز شرم دارد...شرم.

تو تا این اندازه به خیالم نزدیک بودی من کور کورانه تو را

فریاد می کردم؟!...

تو در من حل بودی و من تو را در دورها می جوییدم؟!...

تو من بودی و من فارغ از حضورت، تن به سکوت داده

بودم؟!...

چه سرشار از هویت بودم و بی هویت می نمودم...


چه از تو بودم و خود را جدا از تو می پنداشتم.

من بودم اما گویی نبودن را باور کرده بودم.

و تو...

بودی و من بودنت را از یاد برده بودم...

شرم دارم... شرم.

از تو، حضورت، عشقت، سکوتت، صبرت، خدایی ات،...

شرم دارم... شرم.

ناناز چه گوید که در واژه بگنجد؟ که هیچ واژه ای او را یاری
 
نمی کند.

خدایی ات را به نگاهم باوراندی، ...خدای من!

تنها همین.

خدایا با تمام وجودت میخوامت و دوستت دارم


از همه دوستان عزیز میخوام برای بهبودی حال  مامان من هم دعا کنن