به مسافر سرزمین هیچکس ( دلارام عزیزم)


این شعر رو تقدیم میکنم به دوست نازنینم که با صحبتهاش منو به آرامش رسوند.. ازت ممنونم 

برای تو مینویسم

برای جوانه هایت

برای قامت نازک خیال

برای اندیشه هایت

و برای عشق که در سینه ی تو می روید

برای تو مینویسم

برای چشم های روشنت

برای جهانی که از نگاه تو میشکفد

و(فردا)که به نام تو

از افق بر می اید

زخمه های باد

بر تار های این چگور زمستانی

و آوازی موهوم

در شبستان های خاطره

و این نه که افسانه خواب

سرود بیدار باشی است

در گوش رویای تو

من برای توست که مینویسم

برای تو

مسافر سرزمین هیچکس


If you have a big problem...

don’t say oh god I have a big problem

but say hey problem I have a big god



یک دقیقه سکوت به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه و ابلهانه باقی ماند...

یک دقیقه سکوت به خاطر امیدهایی که به نا امیدی مبدل شد...

یک دقیقه سکوت به خاطر ستاره ی کوچکی که همیشه در آسمان

پر ستاره و بی انتها تنها ماند...

یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که به جرم دیگری محاکمه  شدند...

یک دقیقه سکوت به خاطر پرنده ی کوچک خوشبختی که هر گاه بر بامی

نشست با سنگ از او پذیرایی کردند...

یک دقیقه سکوت به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشت له شد...

یک دقیقه سکوت به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند...

یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که فکر می کردند دنیا روزی بهتر خواهد شد...

یک دقیقه سکوت به خاطر کسانی که معتقدند یک روز همه چیز تغییر خواهد کرد...

یک دقیقه سکوت به احترام کسانی که گمان می کنند زنده بودن زندگانی را کافیست...

یک دقیقه سکوت برای رویاهای شیرین کودکی، که هرگز باز نخواهند گشت...

یک دقیقه سکوت برای صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده  است...

یک دقیقه سکوت برای ظلمت و تاریکی شب، که با دستان سخاوتمند

سیاهش همه ی تفاوت ها را می پوشاند...

یک دقیقه سکوت برای تمام لحظه های از دست رفته ی عمر..

یک دقیقه سکوت برای کسانی که از فرط مشکلات به جنون می رسند...

یک دقیقه سکوت برای ورق هایی که با نوشته هایی این چنین سیاه می شوند...

یک دقیقه سکوت برای احساساتی که همواره نادیده گرفته می شوند...

یک دقیقه سکوت به احترام تمام لحظه هایی که احساس وحشت کردم...

یک دقیقه سکوت به احترام تمام کسانی که سکوت کردند...

یک دقیقه سکوت ...

و یک دقیقه سکوت به احترام تمام سکوت هایم...

امشب عجیب احساس تنهایی می کنم...

با تمام وجود حس می کنم که هیچکس نیست...

هیچکس...

 نشسته ام و به هرچه شکستنی در جهان است می اندیشم... به شکل ماه در قاب حوض آب و به
 
خواب پشت پلک های بیدارو......می دانی؟ بااین چشمهای بسته هرگز نخواهی توانست چشم انتظارِ
 
آمدن ِ کسی باشی. راستی دست هایت را هم از روی گوشهایت بردار. اینها که گفتم همه بی صدا
 
می شکنند. مثل دل دوست...




"چه تنگنای سختی است!

یک انسان یا باید بماند یا برود.

و این هر دو،

اکنون برایم از معنی تهی شده‌است

و دریغ که راه سومی هم نیست!"

دکتر شریعتی