سلام
مممممممم
میدونین خیلی دلم گرفته
تازگیها خیلی اینطوری میشم
دوست دارم یه جایی باشم که هیچ کس نباشه
خودم باشم و خودم
بدیش اینه که وقتی دلم میگیره دوست دارم گریه کنم
ولی خوب نمیشه تو محیط اداره ممممممم
بگذریم
برام دعا کنین

 

کلید بغض هایم را

گم کرده بودم

چشمانت

برایم ساخت...


 زمان چیز نفرت آوری ست. عبورش سرگیجه آورست. زندگی جریان دارد. ماشین ها اتوبان پشت پنجره ها را می شکافند و تو در تنهایی خود سرخوشانه باز به امید فردایی دور فردایی دست نیافتنی موج می خوری لای بود و نبود. امید چیز غریبیست . هست ونیست! و تو چنگ می زنی مدام روی سرابش که دلفریبانه می وزد . جاده تنهایی ات را می شکافد.. بگذار هرچه می خواهد بشود. هیچ باکی نیست. پرهایت را باز کن برای پرواز. باید از این منجلاب تاریک نفهمی و دروغ و خیانت تا ذره ای پاکی برایت مانده بروی وگرنه به گندت می کشند. اما کجا نمی دانی ! دور ها بوی پر یاکریم می آید. آن جا می شود پله پرواز. صعود می کنی بی دغدغه فهم کفتار ها ... روزنه نجات را چه کسی نشانم خواهد داد؟!


اینم شعری از مریم حیدرزاده...

 شاید اشتباهه اما عاشقا دروغ می گن

آدمای مهربون و باوفا دروغ می گن

اونا که می گن تا همیشه دیوونتونن

بذا بی پرده بگم که به شما دروغ می گن

اونا که می آن به این بهونه ها، که اومدن

از توی شهر قشنگ قصه ها،دروغ می گن

اونا که فدات بشم تکیه کلامشون شده

به تموم آسمونا،به خدا دروغ می گن

اونا که با قسم و آیه می خوان بهت بگن

تا قیامت نمی شن ازت جدا،دروغ می گن ...




وقتی ذهن انسان مثل زلزله‌نگاری خطاناپذیر کوچکترین نامردی ها را
 
ثبت می کند,

وقتی تمام رنج‌های دیروز , به تقویم امروز انسان سنجاق می شود‌...


وقتی قطرات ریز و تند باران مصائب نمی گذارد مناظر آن سوی پنجره‌ی

فردا دیده شود ...

موافقت با روزگاری که سر ناسازگاری دارد , بهترین راه سرکوب آن

است ...




سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است
 
و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
 
آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

من اگر برخیزم ...

تو اگر برخیزی...

همه برمی خیزند ...