کلید بغض هایم را
گم کرده بودم
چشمانت
برایم ساخت...
اینم شعری از مریم حیدرزاده
...شاید اشتباهه اما عاشقا دروغ می گن
آدمای مهربون و باوفا دروغ می گن
اونا که می گن تا همیشه دیوونتونن
بذا بی پرده بگم که به شما دروغ می گن
اونا که می آن به این بهونه ها، که اومدن
از توی شهر قشنگ قصه ها،دروغ می گن
اونا که فدات بشم تکیه کلامشون شده
به تموم آسمونا،به خدا دروغ می گن
اونا که با قسم و آیه می خوان بهت بگن
تا قیامت نمی شن ازت جدا،دروغ می گن ...
وقتی ذهن انسان مثل زلزلهنگاری خطاناپذیر کوچکترین نامردی ها را
ثبت می کند,
وقتی تمام رنجهای دیروز , به تقویم امروز انسان سنجاق می شود...
وقتی قطرات ریز و تند باران مصائب نمی گذارد مناظر آن سوی پنجرهی
فردا دیده شود ...
موافقت با روزگاری که سر ناسازگاری دارد , بهترین راه سرکوب آن
است ...
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
من اگر برخیزم ...
تو اگر برخیزی...
همه برمی خیزند ...