داستان درباره ی یک کوه نورد است که می خواست
از بلندترین کوه ها بالا برود ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود
می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد.
و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد
از کوه پرت شد.
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه ی رویداد های
خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان اسما ن وزمین معلق بود.
وفقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بکشد خدایا
کمکم کن.
نا گها ن صد ا ی پر طنینی که از اسمان شنید ه می شد جو ا ب دا د
-ا ز من چه می خوا هی؟
-ای خدا نجاتم بده!
-واقعا با ورداری که من می توانم تو را نجا ت بدهم؟
-البته که باور دارم .
-اگر باور داری طنا بی را که به کمر بسته ای پاره کن.
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب اویزان بود و با دستهایش محکم طنا ب را گر فته بود
و او فقط یک متر از ز مین فاصله د ا شت.
و شما؟
چقدر به طنابتا ن و ا بسته اید؟
ایا حا ضرید آ ن را رها کنید؟
در مورد خد ا هرگز یک چیز را فر ا موش نکنید..
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است...
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست...
به یاد داشته باشید که او شما را همیشه با دست راست خود نگهداشته است