بهار را می شناختم...به مهربانی!...به خوبی!...و ترا...که صمیمی تر از نسیم بودی و برگ...
اکنون در آستانه این بی بهارترین سال جهان....به شهابی می اندیشم...که ترا با خود برد....
تا آسمان را بارور کند...زمین کوچک بود و گامهای توعاشق ترین...
خاکستری تر از همیشه به خواب میروم....شاید با قطره های باران به سراغ تنهایی ام بیایی...
با خاطره ای محو....
از ورای نگاه های همیشگی ات....
و دستهایت که دیگر غریبه اند....
به آنسوی تو نگاه می کنم....
تو را نمی بینم...اما دلتنگیم را خیلی خوب می بینم...
ناناز جان..
خیلی خوشگل نوشتی..مخصوصا اون شعر آخر خیلی معنا داره..مرسی که یاد من هم هستی..
من آمریکا هستم..تو کجایی؟؟
موفق باشی عزیزم..
یاس
سلام ناناز جان
خوبی؟
دوم شدم
وبلاگت روز به روز جالب تر میشه
امیدوارم موفق باشی
آپ کردم منتظرم بیا
ایمان
بای
چه جالبه یک سطل دل واقعاٌ چه بی رحمه اون کسی که قدر این همه دلتنگی رو نمی دونه
مطلب قشنگ و جالبی نوشته بودی.وبلاگت همه چیزش خوبه جز این که تو براش لینک نمیذاری.
اگه بخوای میتونم کمکت کنم.
دوباره سلام
ایمیلت رو برام بذار یا به ایمیل من که در پایین وبلاگم در حال رد شدن میل بزن تا در اولین فرصت ممکن برات توضیح بدم.
سلام . خوبین . ممنونم که به وبلاگ من سر میزنید . نوشتههای شما هم زیبا هستن . براتون آرزوی موفقیت میکنم . خدانگهدار
با سلام بله خیلی مهمه
نمیدونم چرا براتون مهمه
ولی من نمیتونم چیزی بگم چون شما رو نمیشناسم
متاسفم